سربازی
مقامات برایان بیشتر علاقهمند به پیشبرد شغل خود و انجام آنچه که توسط افکار عمومی درست عمل میکردند به جای انجام درست توسط سربازان خود بودند . تمام اینها یک ماموریت بود که ثابت کند شوهرم حق داشتهاست .
میتوانستم حس کنم که میلرزیدم . پسر 17 ساله من , کیل , دستم را فشرد و نگاهی اطمینانبخش به من انداخت . در آستانه در قدم گذاشتیم تا به واقعیت نزدیکتر شویم . همانطور که از راهروی طولانی به سمت ورودی باند جاده میرفتیم , احساس کردم که در قله مرتفع کوهستانی هستم , جایی که اکسیژن در دسترس است . انگار همه چیز آهسته حرکت میکرد . هر قدم تلاش میکرد . من میخواستم بچههایم را از وحشتی که قرار بود با آن روبرو شویم محافظت کنم , اما حقیقت این بود که همه ما نیاز داشتیم که جعبه را در یک پرچم ببینیم که توسط دوستانش و همتیمیهایش انداخته شده بود , تا بتوانیم به طور کامل این کار را انجام دهیم .
وقتی با احتیاط از پلههای فلزی پایین میرفتیم , هوا خنک و خنک بود . ما در منطقه تعیینشده ایستادیم و منتظر هواپیما بودیم . کسی به ما گوش میداد . من به پسرها کمک کردم که مال خودشان باشند , اما من نمیخواستم . میخواستم احساس و تاثیر کامل همه چیز را حس کنم , درست همان طور که برایان داشت . برای نرم کردن ضربه چیزی نیست .
در سرم این افکار را تکرار کردم که از آغاز اکتبر تاکنون مرا به خود مشغول داشتهاست . مردم میگویند که با شما ازدواج میکنید ; اگر این درست باشد , من یک حیوان هستم . من برایان غرور میکنم . من قربانی دیگر مردانی نیستم که زندگی شوهرم و سربازان او را گرفتهاند . من و فرزندانم قربانی این فاجعه نخواهیم شد .
ناامیدی مهاجران در حال افزایش است . منافع قاچاقچیان نیز همین طور است .
تبلیغات
احساس آب سردی روی پوستم باعث شد که به حال حاضر برگردم . دو کامیون آتشنشانی در دو طرف باند در یک کمان که یک رنگینکمان را شکسته بود , جریان داشتند . یک هواپیمای تجاری از زیر کمان بیرون آمد و من متوجه شدم که زندگی ما با هم به پایان رسیدهاست : دوازده سال قبل , برایان و من بیرون یک رنگینکمان ایستاده بودیم . وقتی زیر رنگینکمان دیگری ایستادم فکر کردم , سردم است و خالی .
سربازان تابوت را روی یک نوار نقاله قرار دادند تا آن را ایمن از هواپیما به جایی برسانند که ما بتوانیم به جلو برویم و آن را مشاهده کنیم . در حالی که به جعبه پوشیده از پرچم نگاه میکردم که حاوی شوهرم بود , واقعیت به من ضربه زد . مردی را دیدم که هرگز با یک جلیقه سبز با یک نشانگر نارنجی که برای هدایت پروازها به کار میرفت ندیده بودم . گریه میکرد . دیگر نمیتوانستم اشکهای خود را نگه دارم و برای پدر بچههایم , برای شوهرم , به خاطر دل شکسته و رویاهای گم از دست رفتهاش , گریه میکردم . دستهایم روی تابوت , روی پرچم , زانوهایم را تهدید میکرد که سعی میکردم نفسم را حبس کنم و هقهق غیرقابلکنترل را خاموش کنم. من هیچکس را نمیخواستم جز مادرش , پدر و فرزندانم در آن لحظه . آنها را پیدا کردم و محکم نگه داشتم . تنها کسانی که او را دوست داشتند میتوانستم یاس و رنجی را که حس میکردم درک کنم . آنهایی که او را دوست داشتند - و ظاهرا ً کنترلکننده ترافیک بودند . شروع به خندیدن به این فکر کردم که مرا به یاد برایان و حس شوخطبعی او میانداخت . هنگامی که به بالا نگاه کردم , مرد جوانی را دیدم که کنار جنازه کش ایستاده بود و خودش را در انعکاس پنجره عقب نگه میداشت , و از میان اشکهایم کمی خندیدم . برایان این را دوست خواهد داشت .
منبع سایت سربازی